کد مطلب:149380 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120

سخنان زینب و زین العابدین در مجلس ابن زیاد
زینب چه گفت؟ گفت: «الحمد لله الذی اكرمنا بنبیه» خدا را شكر كه ما را گرامی داشت كه پیغمبر را از میان ما قرار داد و ما از خاندان پیغمبر هستیم. «انما یفضح الفاسق و یكذب الفاجر و هو غیرنا و الحمد لله» آن كسی كه در جبهه ی نظامی شكست می خورد رسوا نشده است. معیار رسوایی چیز دیگری است. معیار رسوایی، حقیقت جویی و حقیقت طلبی است. آن كه در راه خدا شهید می شود رسوا نشده؛ رسوا آن كسی است كه ظلم و ستم می كند؛ رسوا آن كسی است كه از حق منحرف می شود. ملاك رسوایی و غیر رسوایی این است. این طور نیست كه اگر كسی كشته شد، پس حرفش دروغ بوده است. معیار دروغ و راست بودن، خود انسان است، ایده ی انسان است، حرف و عمل انسان است. حسین من كشته هم بشود راست گفته، زنده هم بماند راست گفته. تو كشته هم بشوی دروغگو هستی، زنده هم بمانی دروغگو هستی. بعد به شدت به او حمله می كند. جمله ای گفت كه جگر ابن زیاد آتش گرفت، گفت: «... یابن مرجانة!» (مرجانه مادر ابن زیاد بود. نمی خواهد كسی اسم مادرش را بیاورد، چون مادرش زن بدنامی بود) ای پسر مرجانه، آن زن بدنام، رسوایی باید از پسر مرجانه باشد. اینجا بود كه ابن زیاد در ماند و چنان مملو از خشم شد كه گفت جلاد را بگویید بیاید گردن این زن را بزند. مردی كه از خوارج و دشمن مولا امیرالمؤمنین است و با اینها هم خوب نیست، در حاشیه ی مجلس ابن زیاد نشسته بود. وقتی ابن زیاد گفت بگویید میرغضب بیاید، او از یك احساس به اصطلاح عربی، از یك حمیت عربی استفاده كرد؛ ایستاد و گفت امیر! هیچ توجه داری كه با یك زن داری حرف می زنی، زنی كه چندین داغ دیده است؟! با یك زن برادرها كشته، عزیزان از دست رفته داری سخن می گویی.

«و عرض علیه علی بن الحسین» یعنی بر او علی بن حسین را عرضه كردند. فرعون وار صدا زد: «من انت؟» (باز منطق جبرگرایی را ببینید) تو كی هستی؟ فرمود:


«انا علی بن الحسین» من علی بن حسین هستم. گفت: «الیس قد قتل الله علی بن الحسین» مگر علی بن الحسین را خدا در كربلا نكشت؟ (حالا دیگر باید همه چیز به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اینها همه بر حق هستند!) فرمود: من برادری داشتم،نام او هم علی بود و مردم در كربلا او را كشتند. گفت: خیر، خدا كشت. فرمود: البته كه قبض روح همه ی مردم به دست خداست، اما او را مردم كشتند. بعد گفت: «علی و علی» یعنی چه؟! پدر تو اسم همه ی بچه هایش را علی گذاشته بود، اسم تو را هم علی گذاشته، اسم دیگری نبود كه بگذارد، فرمود: پدر من به پدرش ارادت داشت؛ او دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. یعنی این تو هستی كه باید از پدرت «زیاد» ننگ داشته باشی.

ابن زیاد انتظار داشت كه علی بن الحسین علیه السلام اصلا حرف نزند. از نظر او یك اسیر باید حرف نزند و وقتی به او می گوید این كار خدا بود، باید بگوید بله كار خدا بود، مقدر چنین بود، نمی شد كه این طور نشود، كار اشتباهی بود و این حرفها. وقتی دید كه علی بن الحسین علیه السلام، یك اسیر، اینچنین حرف می زند، گفت: «و لك جرأة لجوابی» [1] شما هنوز جان دارید، هنوز نفس دارید، هنوز در مقابل من حرف می زنید، جلاد بیا گردن این را بزن. نوشته اند تا گفت جلاد گردن این را بزن، زینب از جا بلند شد، علی بن حسین را در آغوش گرفت و گفت: به خدا قسم گردن این را نخواهید زد مگر اینكه اول گردن زینب را بزنید. نوشته اند ابن زیاد مدتی به این دو نفر نگاه كرد و بعد گفت: به خدا قسم می بینم كه الآن اگر بخواهیم این جوان را بكشیم، اول باید این زن را بكشیم. صرف نظر كرد.

این یكی از خصوصیات اهل بیت بود كه با منطق جبرگرایی - كه در دنیا جبر است و در عین جبر عدل است، یعنی بشر در این جهان هیچ وظیفه ای برای تغییر و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است كه باید باشد و آنچه نیست همان است كه نباید باشد و بنابراین بشر نقشی ندارد - مبارزه كردند.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم



[1] ارشاد شيخ مفيد، ص 244.